تنهایی ، واژه ایست که زبانم آن را فریاد می کند اما این فریاد نمایان گر نفرتی است که رشته رشته آن را عشق فرا گرفته...چشمانم آن را حلقه حلقه اشک می کند و در تنهایی ام بغض را می شکند
اولین بار که روی صحبت را با زبانی لرزان باز کردم نمی دانستم مخاطبم تو خواهی بود، راستش تا آن زمان حتی چهره ات را به طور کامل ندیده بودم کمک خواستم از میان چند نفر صدایت را شنیدم، از آن رو که زن را ناقص العقل می دانستم زیاد به صحبت هایت اهمیتی قائل نشدم، گفته هایت را به تمسخر گرفتم، اما همه این ها در دل بود نه در دل در درون کوردک درونم بود ، آری کودک درون نه دل، این را بعدها فهمیدم چون دل بهانه ی تو را می گرفت، دل خواست اما من با نفرت پاسخ دادم...دنیا را بهانه کردم، زیبایی را بهانه کردم،پول و ثروت را بهانه کردم، کم سن بودنم را بهانه کردم...هر چه که به فکرم می رسید بهانه کردم، تا از این تنهایی رها شوم.داستان بلند است...نمی خواهم رمان بگویم از تنهایی ام...
حال تو را با واژه نفرت یاد می کنم... به خیال این که نفرت کالای جایگزین برای عشق است، اما نزد دل عشق کالای لوکس و نفرت کالای پست است.پس تنها را از یاد بردنت کاهش درآمد دل است، در آمد دل " نگاه به تو، هم کلامی با تو، و یاد توست" ، در این صورت است که شیب منحنی انگل در دلم منفی می شود و نفرت جایگزین عشق...
نمی دانم اگر این تفسیرهای اقتصادی و عقلایی کاربرد داشت==== لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد و... داستان های عاشقانه از این قبیل به وجود می آمد؟ آیا اشعار و داستان های عاشقانه تبدیل به داستان های جنگ و ستیز و نفرت می شد؟
...
...